کاش فردایی نباشد
يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ
با من نفس کشیدن را دوست ندارد! و چه حس ناآرامی دارد اکسیژن لحظه های او بودن.
و آنگاه که آسمانت را غم فرا می گیرد می گویی کاش فردایی نباشد.
روزی خواهد رسید که من را خواهد فهمید. آن روز او هم خواهد گفت: کاش قلب ها می فهمیدند!
و تو خواهی گفت:
آسمانم ابری است.
نفس هایم زندانی جسم.
رنگ ها همه از خاک اند.
دوست ها همه در خاک اند.
آسمانم ابریست.
شاید آن زمان سهراب به خواب تلخت بیاید و با درد بگوید:
پشت دریاها شهریست.
قایقی باید ساخت.
و شاید در آن زمان دختران زیبا همچون مردابی تو را فراری دهند و باز هم به قول سهراب:
پریانی که سر از آب بدر می آیند، و در آن تابش تنهایی ماهی گیران، می فشانند فسون از سر گیسوهاشان. همچنان خواهم راند.
«آخوس»
۲۹/۹/۱۳۹۴
۱۱:۱۴