یلدا، نخواهد رقصید!
شب یلدا در راه است
شعری باید گفت!
پاییز خواهد رفت
فصل شاعری هایم
فصل پادشاهی ام
فصل رقصیدن با تو
فصل اشک های بی معنا
فصل اخم های بی پاداش
شب یلدا در راه است
شعری باید گفت!
غم من بی پایان است
قلب من از تو خالیست
شب یلدا در راه است
و تو نخواهی ماند!
دل ها همه خندان است
اما تو نخواهی ماند
شب یلدا در راه است
شعری باید گفت!
اما چگونه باید ساخت
حافظ وار باید بود و شب یلدا را شب ظلمت دانست؛
منتظر طلوع خورشید بود
یا که باید خندید و درد ها را ندید
شب یلدا در راه است
شعری باید گفت!
و تو نخواهی ماند
و تو نخواهی خواند
اما شعری باید گفت
درد من رنگین است!
درد من شیرین است!
درد من آرامشی خواهد ساخت
آرامشی در دل تو
شب یلدا در راه است
شعری باید گفت!
و چقدر سنگین است این واژه:
«فردا»
و روزی خواهد آمد که تو آسان می خندی
پس مرا آرام نکن
بگذار در فراق تو و پاییز بمانم.
سعدی هم با من خواهد خواند:
بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران
و تو مرا تنها بذار ای عشق!
نترس
ما نخواهیم مرد
تنهایم بگذار
امشب، شب به امید آفتاب نشستن است
شب یلدا در راه است..
بروید!
یلدا نخواهد رقصید!
«آخوس»
«۳۰/۹/۱۳۹۴»
«۱۶:۲۳»