۱۳
دی
ثانیه ها چه غمگین می گذرد
لب ها، چه بی معنا بوسیده می شوند
چشم ها، چه بی حیا نگاه می کنند
و امان از قلب ها... قلب ها چه تاریک هستند!
می گذرم، می گذرم و می گذرم
از کوچه های بی حیایی
از چشم های حیوانی
و از لب های منتظر
منتظر فردی جدید
ناگهان گل ها شکوفا می شود
آسمان شب، یک باره روشن می شود
عاشق ها بیدار می شوند
کوچه ها، ناگه گلستان می شود
و تو در طلوع خورشید پدیدار می گردی
لب من از عاشقی یکباره خندان می شود
چشم ها هیچ نمی بینند
هیچ چیز نمی بینند و چه جالب که تو جزو هیچ چیز نیستی
تو همه چیز هستی!
ثانیه ها یکباره خندان می شوند
آفتاب با تو ملایم می شود
و اکنون زمانی است موعود
و آنگاه است که تو متولد شدی!
و تو گریه می کنی و همه می خندند
و انتظار خنده هایت را می کشند
و تو عجب دلبری هستی