فرهنگ آرمانی

نوشته ها و فعالیت های علی اکبر گل پیچ

فرهنگ آرمانی

نوشته ها و فعالیت های علی اکبر گل پیچ

فرهنگ آرمانی

You know... it's life. hesitation and choose

تو میدونی، این آخر دنیا نیست.
اسم داره.
شاید: موج سوم

You know... it's life. hesitation and choose

با من نفس کشیدن را دوست ندارد.
و چه حس نا آرامی دارد:
اکسیژن لحظه های او بودن.

You know... it's life. hesitation and choose

اسم این نقد فیلم نیست.
این فقط یک خلاصه ی غیر ضروری هست.

You know... it's life. hesitation and choose

اگر بهت بگم این دنیا فقط بازیچه هست،
بازم کاری رو میکنی که داری میکنی؟!

You know... it's life. hesitation and choose

اینجا ایرانه!
یعنی باید مدیریت بحران و استراتژیک
تکنیک های توی حافظه ی تو نباشن.
اونا باید توی عملکردهات باشن.

You know... it's life. hesitation and choose

تا حالا بهش فکر کردی؟
این همه کهکشان...
این همه ستاره...
این همه سیاره...
یعنی فقط ما هستیم؟!

You know... it's life. hesitation and choose

دوست من، روانشناس یک دانشمندِ هنرمند هست.
اما روانشناسی یک هنر نیست که هرچی توی ذهنته
بریزی بیرون!
روانشناسی یک علمه.

You know... it's life. hesitation and choose

آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۴، ۱۱:۴۷ - محمد سیمی
    زیباست
نویسندگان
پیوندها

۲۷ مطلب توسط «فرهنگ آرمانی» ثبت شده است

۱۳
دی


ثانیه ها چه غمگین می گذرد

لب ها، چه بی معنا بوسیده می شوند

چشم ها، چه بی حیا نگاه می کنند

و امان از قلب ها... قلب ها چه تاریک هستند!

می گذرم، می گذرم و می گذرم

از کوچه های بی حیایی

از چشم های حیوانی

و از لب های منتظر 

منتظر فردی جدید


ناگهان گل ها شکوفا می شود

آسمان شب، یک باره روشن می شود

عاشق ها بیدار می شوند

کوچه ها، ناگه گلستان می شود

و تو در طلوع خورشید پدیدار می گردی


لب من از عاشقی یکباره خندان می شود

چشم ها هیچ نمی بینند

هیچ چیز نمی بینند و چه جالب که تو جزو هیچ چیز نیستی

تو همه چیز هستی!


ثانیه ها یکباره خندان می شوند

آفتاب با تو ملایم می شود

و اکنون زمانی است موعود

و آنگاه است که تو متولد شدی!

و تو گریه می کنی و همه می خندند 

و انتظار خنده هایت را می کشند

و تو عجب دلبری هستی



  • فرهنگ آرمانی
۱۱
دی

با سلام.

دلیل نام‌گذاری:

درواقع در این شعر، قالب های ادبی رعایت نشده و این جزو اختیارات یک نویسنده است.

برگرفته از داستانی واقعی

*****************************************************

دخترک رنگ خون بدیده بود:


دخترک رنگ دنیا ندیده بود 

 طعم زندگی، بی غم چشیده بود

دخترک رنگ دنیا ندیده بود 

ناگهان رنگ قرمز بر دامنش چکیده بود

گاهی ز سر غم، هواری میزد

گاهی ز خستگی، ندایی میزد

دل دخترک‌پاک‌بود اما

مرد بی خطر، بدجور می زد

پدرش گرچه بود مرد کارزار

بهر آبرو، به هر در می زد

آخرش کار به آنجا رسید یک روز

که آن دخترک، با تیغ زد

 مرد‌بی خطر، مرد بی جَنَم

فرق نیست بین پدر و مرد بی خطر

دخترک رنگ دنیا ندیده بود

ناگهان رنگ قرمز بر دامنش چکیده بود

دخترک از عشق هیچ ندیده بود

مرد بی خطر، پدر ندیده بود

پسرکی بود بس بی خطر

ناگهان گشت مرد پر ز درد

قطره ای بود کوچک، از آب چَشم

ناگهان گشت دریای پُر ز اشک

عشقش از بهر  پاکی، لب نداده بود

دریای بی خطر، آرامش ندیده بود

قلبش آن زمان، تنها یک بچه بود

از سر نبود پدر، بچه کرده بود

مرد بی خطر دلش پر درد بود

می گفت پدر فقط یک ترس بود

مرد بی خطر تنها نشسته بود

دخترک بهر چه کس سوخته بود

ز پدرِ مرد بی خطر؟

یا که از بردگی مرد بی جَنَم؟

آسمان تیره و تار گشته بود

ای کاش مرد بی جَنَم بی آبرو‌گشته بود

آسمان از خستگی رنگش پریده بود

دخترک از خستگی، روحش پریده بود

زندگی شاد نیست، نتوان شاد گفت

ز خنده های زورکی، نتوان شعر گفت

مرد بی خطر، مرد بی جَنَم

مرد بی پدر، مرد بی خبر

ننگ است کار من بهر هرچه است

ای کاش نباشد هیچوقت، مرد بی خبر

مرد بی خبر، دنیا بدیده است!

هر دنیا دیده، خرد ندیده است

«آخوس»

۱۱/۱۰/۱۳۹۴

۲:۱۹

  • فرهنگ آرمانی
۰۵
دی

پاکی هایت، همچون چراغی راه موفقیت مرا هموار می سازد.

دلم می ریزد.

و تو عجب آشنایی هستی.

لب‌هایم برهم فشرده می شود.

و تو عجب نوازنده ای هستی.

شاید وقتی با لبخندی، مرا شلغم خودت صدا میکنی، درواقع ابراز عشق می کنی!

و ای کاش عظمت خلقتت را بدانی .

اگر زمانی کودکمان به هنگام نوشتن انشا بپرسد: عاشقانه ترین واژه ی دنیا چیست؟

خواهم گفت: شلغم!

و او خواهد خندید

و او نخواهد فهمید

و او خواهد گفت: عجب فیلسوف دیوانه ای هست پدرم!

و او خواهد خندید به تمام شلغم گفتن هایت.

و او نخواهد فهمید معنای گریه هایم را درحال شلغم خوردن.

و تو مرا دوست داری.

تو مرا راهنمایی خواهی کرد.

عشق تو مرا چشم بسته وادار به راه رفتن می کند.

و تو ای معشوقه ی شیرینم، آنگاه که موج احساساتت را قطره قطره بر دهانم می چکانی، تشنه تر می شوم.

و چه جالب که اگر تا ابد هم ادامه دهی، من سیری ناپذیرم.

ای ملکه ی زیبایی ها؛ دوستت دارم.

                                       «آخوس»

                                          ۵/۱۰/۱۳۹۴

          



  • فرهنگ آرمانی
۳۰
آذر

شب یلدا در راه است

شعری باید گفت!

پاییز خواهد رفت

فصل شاعری هایم

فصل پادشاهی ام

فصل رقصیدن با تو

فصل اشک های بی معنا

فصل اخم های بی پاداش


شب یلدا در راه است

شعری باید گفت!

غم من بی پایان است

قلب من از تو خالیست

شب یلدا در راه است

و تو نخواهی ماند!

دل ها همه خندان است

اما تو نخواهی ماند


شب یلدا در راه است

شعری باید گفت!

اما چگونه باید ساخت

حافظ وار باید بود و شب یلدا را شب ظلمت دانست؛

 منتظر طلوع خورشید بود

یا که باید خندید و درد ها را ندید


شب یلدا در راه است

شعری باید گفت!

و تو نخواهی ماند

و تو نخواهی خواند

اما شعری باید گفت


درد من رنگین است!

درد من شیرین است!

درد من آرامشی خواهد ساخت

آرامشی در دل تو


شب یلدا در راه است

شعری باید گفت!

و چقدر سنگین است این واژه:

«فردا»

و روزی خواهد آمد که تو آسان می خندی

پس مرا آرام نکن

بگذار در فراق تو و پاییز بمانم.

سعدی هم با من خواهد خواند:

بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران




و تو مرا تنها بذار ای عشق!

نترس

ما نخواهیم مرد

تنهایم بگذار



امشب، شب به امید آفتاب نشستن  است

شب یلدا در راه است..

بروید!

یلدا نخواهد رقصید!


«آخوس»

«۳۰/۹/۱۳۹۴»

«۱۶:۲۳»

  • فرهنگ آرمانی
۲۹
آذر

با من نفس کشیدن را دوست ندارد! و چه حس ناآرامی دارد اکسیژن لحظه های او بودن.

و آنگاه که آسمانت را غم فرا می گیرد می گویی کاش فردایی نباشد.

روزی خواهد رسید که من را خواهد فهمید. آن روز او هم خواهد گفت: کاش قلب ها می فهمیدند!

و تو خواهی گفت: 

آسمانم ابری است.

نفس هایم زندانی جسم.

رنگ ها همه از خاک اند.

دوست ها همه در خاک اند.

آسمانم ابریست.



شاید آن زمان سهراب به خواب تلخت بیاید و با درد بگوید:

پشت دریاها شهریست.

قایقی باید ساخت.



و شاید در آن زمان دختران زیبا همچون مردابی تو را فراری دهند و باز هم به قول سهراب:

پریانی که سر از آب بدر می آیند، و در آن تابش تنهایی ماهی گیران، می فشانند فسون از سر گیسوهاشان. همچنان خواهم راند.


«آخوس»

۲۹/۹/۱۳۹۴

۱۱:۱۴

  • فرهنگ آرمانی
۲۷
آذر

   فهمیدم در روزگاری زندگی می کنیم که عاشق شدن، خیانت و ریختن اشک کاری ندارد. کلاس کار در پاک بودن است!

   در روزگاری که همه نقش متفاوت بودن را بازی می کنند، متفاوت آن کسی است که عادی باشد!

«آخوس»

۲۷/آذر/۱۳۹۴

۱۱:۴۵چشم گربه

  • فرهنگ آرمانی
۱۴
مهر

 حتی آن زمان که مزه مزه کردن احساساتت مرا یاد طعم آدامس نعنایی می انداخت، از ته دلم نمی دانستم که چرا آفریقایی ها در اوج سیاهی دندان هایی سفید دارند.

هنوز هم تو را مانند عشق می پرستم، اما فقط مانند عشق.

میدانی چرا؟! چون آفریقایی های گذشته هم مسواک هایشان کثیف بود... و گاهی خونی.


«آخوس»

۲۳:۱۴

۱۳/۷/۹۴





خط فکری:

در این قطعه

مزه مزه کردن احساس: بوسیدن معشوق

آفریقایی های سیاه: مصداق افراد هراسان از اینکه نکند کسی بیاد

دندان های سفید: مصداق پاکی همان اشخاص

مسواک کثیف:مصداق ناخالصی همان افراد پاک


  • فرهنگ آرمانی
۰۳
شهریور

با من برقص...

با من برقص ای گل زیبا...

تو را‌ می خواهمت...

همانگونه که عشق را می خواهم...

با من برقص، هم چون برگان پاییزی که از درختان آرام آرام فرود می آیند تا بلکه بر زمین بوسه زنند..

و ای گل زیبا، پدرت نقش تو را داشت... همان زمان که تا برگ خشکیده بر زمین بوسه زد، تو آن را زیر پا گذاشتی...

با من برقص تا بدانم دستانت چه سبکیست...

با من برقص... بلکه برای لذتت دستانم را بگیری...



                        «آخوس»

          ۳۱.۵.۹۴

           ۱۷:۳۸ دقیقه

  • فرهنگ آرمانی
۰۳
شهریور

با تو هستم ای پاییز گرای زرد... دوستت دارم!!!

دوستت دارم ای زردی قلب پیر من...

حتی اگر عاشق ترین نفس هایم تو را وادار به رقصیدن نکند، من تو را رقصان میبینم!

با تو هستم ای پاییز گرای زرد... دوستت دارم!


          «آخوس»

                 ۴:۲۳

                ۲.۶.۱۳۹۴

  • فرهنگ آرمانی
۱۹
مرداد

آه...

این روز ها اکثر ما بازرگان شده ایم! اما به صورت مدرن.

می فروشیم، نه ابریشم و زر، بلکه قلب و اندیشه...

باز هم تفکر ابریشم فروشان، برای جنسشان ارزش بالایی قائل بودند...

این روز ها سریع تعلق می گیریم، سریع وابسته می شویم و سریع جدا می شویم... تازه، کجایش را دیده ای؟! شکست عاطفی خود را به رخ هم می کشیم...

اصلا بیایید کل بیندازیم سر کلاه برداری های بیشتر... هرکس احساسات بیشتری را `خورد` کرد، برنده ی این `بازیست`!

خنده دار است نه؟! اما این موضوع خیال نیست، فقط یک طنز ساده است، بیان کردن حماقت های خودمان، آن هم به گونه ای که قهقه سر دهیم... و البته تکرارش کنیم...

یادش بخیر، روزی گفتم کاش قلب ها می فهمیدند، غافل از اینکه قلب ها دیگر آن معنای ادبی و عرفانی را نمی دهند..

این روز ها قلب های‌ما فقط تلمبه های پمپاژ کننده خون هستند. همین.

         


                           «آخوس»

                  ۱۹،۵،۹۴

                   ۱۹:7 دقیقه

  • فرهنگ آرمانی